گزارشی متفاوت از سفر به خداآفرین/ خداآفرین، رود، طبیعت، تاریخ و صدای ساز عاشیق ها
توی جلفا که هستیم خبر اجرای برنامه های نوروزی خداآفرین را می شنویم. به سمت خداآفرین روانه می شویم. «سید» قرار است ما را به سمت خدا آفرین برده تا گزارشی از برنامه های نوروزی این منطقه داشته باشیم. توی راه لبخند از لبان او دور نمی شود. با حوصله رانندگی می کند و توی راه مدام جاذبه های گردشگری منطقه را نشانمان می دهد.
در ابتدای مسیر، آفتاب موهای زرد و طلایی اش را در پهنه آسمان آبی و پاک رها کرده است. هوا هم نسبتا گرم و ملایم بوده، که همین شرایط را برای لذت گردشگران از طبیعت منطقه فراهم کرده است. مردم بسیاری در سواحل ارس جمع شده و در حال تفریح هستند. درختان این منطقه هنوز خواب زده هستند و شاید گرمای دلپذیر آفتاب بهاری امروز و فردا بیدارشان کند. از سه راهی «نوردوز» که رد می شویم شرایط تغییر می کند. در این مسیر زمین لباس سبز خود را بر تن کرده است که گلهای زرد کوچکی روی آن خودنمایی می کند. درختان زردآلو و بادام گیسوان خود را با شکوفه های سفید بسیاری آراسته و دلربایی می کنند. راه در این مسیر کمی باریک تر شده و به پیچ و خم و فراز و فرودمان می افزاید.
در بین راه «سید» پیشنهاد می کند در غذاخوری بین راه توقف کرده و استراحتی بکنیم. ما هم خدا خواسته پیاده می شویم و وارد غذاخوری آذربایجان می شویم. طبیعت اینجا مرا یاد گردنه حیران می اندازد. همه جا پر از درخت و درختچه هایی است که پر از شکوفه های ریز و درشت و سفید و صورتی شده اند. سید املت سفارش می دهد. صاحب غذاخوری «آذربایجان» مردی است سالخورده که با املت های خوش رنگ و بویش از راه رسیده و به ما خوش آمد می گوید. عطر املت توی فضا می پیچد و با خنده به دوستم؛ «امید» می گویم: «اگر سهراب سپهری اینجا بود حتما می گفت تا املت هست زندگی باید کرد.» با صاحب غذاخوری که صحبت می کنم از دست تنهایی خودش می نالد و می گوید: «جوان های امروز توقع بسیاری دارند و قادر به استخدام کسی نیستم و مجبورم به تنهایی این مکان را اداره کنم.»
از غذاخوری بیرون می آییم و راه را به سمت خداآفرین ادامه می دهیم. از زادگاه «حکیم ابوالقاسم نباتی» که می گذریم یک صدا می خوانیم «هله لنگ لنگ لنگم» و بحثمان به شعر ادبیات کشیده می شویم. سرگرم صحبت در مورد شعر و حکیم نباتی می شویم و راه برایمان کوتاه تر می شود و به خداآفرین می رسیم. بی هیچ توقفی به سمت پل تاریخی «خداآفرین» می رویم.
در کنار سد و در کنار پل های تاریخی، ماهیگیران بسیاری گرد هم آمده اند و کنار امواج خروشان و زیر پایه های پل تاریخی «خداآفرین» قلاب هایشان را به امید صید اولین ماهی و کسب جایزه مسابقات به دورن آب انداخته اند. به سراغ یکی از شرکت کننده می روم. با چکمه درون آب رفته و قلابش را داخل آب می اندازد. موهای جوگندمی و سفید شده اش از زیر کلاه لبه دارش بیرون زده است. نامش «علیرضا زینالی» است و از تبریز آمده است. می گوید به خاطر برنامه های نوروزی به این منطقه آمده است. از طبیعت منطقه که می پرسم جواب می دهد: «طبیعت اینجا بکر است و نظیر آن از لحاظ بکری و زیبایی و همچنین پاکیزگی محیط در هیچ کجای کشور پیدا نمی شود. برنامه ها هم خوب بودند. دست مسئولین منطقه آزاد ارس درد نکند. همه چیز عالی بود، هم برنامه ها و هم اطلاع رسانی به نحو احسن انجام شده بود. فقط کاش در راه ارس امکانات خدماتی و تعمیرات اتومبیل بیشتر شود. من به هم وطنانم توصیه می کنم به این منطقه بیایند از اماکن دیدنی و تاریخی این محل بازدید کرده و از آب و هوا و طبیعت این منطقه لذت ببرند.»
چند پسر جوان با لباس های ورزشی کنار پایه پل ایستاده و در حال گرفتن سلفی هستند. نزدیکشان می شوم و اجازه می گیرم، صحبتی کوتاه با آنها داشته باشم. یکی می گوید: «آقا اگر از تاریخ این منطقه بپرسی، هیچ اطلاعی نداریم.» دیگری می گوید:«می خواهید چه بپرسید؟» به شوخی می گویم:«نترسید کاریتان ندارم.» با خنده یکی از دوستانشان را معرفی می کنند و می گویند: «این کشته مرده ی مصاحبه است.» به سراغش می روم. «حامد مرادی» با دوستانش از تهران آمده است. او زادگاهش تبریز و بزرگ شده تهران است و پدر و مادرش اصالتا «قره داغی» هستند. حامد می گوید برای سفر نوروزی به تبریز آمده است و چون این منطقه و به خصوص تا به حال ارس را ندیده بود، به این منطقه آمده است. از او در مورد طبیعت منطقه می پرسم. می گوید :« برای بار اول است که این منطقه را می بینم و برایم بسیار جذاب است. چیزی که برایم جالب به نظر می رسد شور و شوق مردم این ور آب است. این شور در آن سوی مرز وجود ندارد.» می پرسم آیا بازدید از این منطقه را به دوستان دیگرش توصیه می کند و جواب می دهد: «حتما». با دوستان جدیدمان عکس یادگاری می گیرم و به کنار آب خروشان ارس می رویم، آبی که زلال، اما ناآرام است.
به سمت سد خداآفرین راه می افتیم. کنار این منطقه مکانی برای برگزاری برنامه ها اختصاص یافته است. در گوشه ای کمپ عشایر برپاست و جلوی بعضی از چادرها با نان محلی و آش دوغ از میهمانان پذیرایی می شود. در گوشه ای دیگر مکانی برای اجرای برنامه توسط «عاشق محبوب» تدارک دیده شده است. میهمانان بسیاری روی صندلی ها نشسته و منتظر آغاز برنامه هستند. در گوشه ای دیگر توسط عده ای از اهالی منطقه یکی از بازی های محلی و بومی آذربایجان به نام «قاییش قاچیرتدی» اجرا می شود. در این بازی عده داخل محوطه تعیین شده می ایستند و باید نگذارند تا تیم بیرون از محوطه کمربندهای روی زمین را برباید. این بازی قوانین مخصوص به خود را دارد و از بازی های قدیمی آذربایجان محسوب می شود. به طرف سد می رویم و میهمانان و گردشگرانی که از قایق رانی روی سد لذت می برند را تماشا می کنیم.
صدا ساز که بلند می شود خودمان را به مکان برگزاری برنامه می رسانیم. «عاشیق محبوب» و گروه هنرمندش در حال اجرای برنامه هستند. ما هم مثل تمام حضار و میهمانان به نوای سحرانگیز ساز و عاشیق محبوب گوش فرا می دهیم. زمان در برابر موسیقی رنگ می بازد و به خود که می آییم باید این مکان بکر و جادویی، بهشت گمشده آذربایجان را ترک کنیم.
توی راه برگشت گاه «آراز» را نگاه می کنم و گاهی «قاراداغ» را. برای این این دو شعر و شور، ساز و سوز هستند. صدای «عاشیق محبوب» هنوز هم توی گوشم می پیچد. «آراز - آراز، خان آراز...»